اصل داستان نویسی
همواره در فرآیند داستان نویسی، اصل اولیه ایجاد شکاف در قصه است. به زبان قصه نویسی، شناسایی آرزوی احتمالی مشتری در قصه چیزی به شکاف ایجاد می کند؛ یعنی اینکه بین شخصیت و چیزی که به دنبالش است، فاصله می گذارید.
ایجاد شکاف در قصه توجه سینماروها را جلب می کند؛ چون برایشان جالی خواهد بود که این شکاف و فاصله چگونه و کی قرار است پر شود. جیسون بورن جاسوسی مبتلا به فراموشی است و خوشحال می شویم اگر کسی باشد که کمکش کند.
آشنایی او با زن جوانی به نام ماری باعث پر شدن این شکاف می شود اما بلافاصله شکاف دیگری باز می شود. بورن و ماری باید از کشور فرار کنند. با فرارشان این شکاف هم پر می شود، اما دوباره شکافی دیگر باز می شود. این چرخه بارها و بارها تکرار می شود و تا پایان فیلم مخاطب را حسابی مشغول می کند.
فهمیدن قدرت شکاف قصه یعنی فهمیدن آنچه مغز انسان را جذب آرزو می کند. حتی موسیقی کلاسیک هم از این قاعده پیروی می کند. بسیاری از سونات های کلاسیک را می توان به سه بخش تقسیم کرد؛ پیش درآمد، درآمد و فرود. در بخش نهایی که همان فرود است در واقع نسخه ی تغییر یافته ی پیش درآمد است که در ذهن مخاطب حسی شبیه گره گشایی دارد.
اگر به نظرتان بی معنی می آید. لالایی " چشمک بزن ستاره کوچولو" را بدون خواندن آخرین کلمه بخوانید. می بینید که چقدر آزاردهنده می شود. این را در شعر هم می شود دید: با شنیدن مصرع اول شعری از یک شاعر شکاف قصه باز می شود و ما منتظر شنیدن کلمه ای می مانیم که با کلمات مصرع اول هم قافیه باشد و ذهن مان را پر کند.
برای مثال به بیت زیر که یکی از ابیات شاعر گرانقدر کشورمان است نگاه کنید:شعر از "حافظ"
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
وقتی بیت اول را می خوانیم شکافی در ذهن ما باز می شود؛ منتظر شنیدن کلمه ای می مانیم که این شکاف پر شود و پس از شنیدن مصرع دوم شکاف ایجاد شده ی ذهنی ما پر می شود.
یک مثال دیگر از شاعر دیگر کشورمان است: شعر از "سعدی"
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
باز هم وقتی بیت اول را می خوانیم شکافی در ذهن ما ایجاد می شود؛ که با جمله ی بعدی این گره ی ذهن ما باز می شود که البته فقط تا شنیدن مصرع دوم دوام می آورد. گشودن و پر کردن شکاف قصه نیرویی مغناطیسی است که محرک بیشتر رفتارهای انسان است. تحریک شدن همان گشودن شکاف قصه است و پاسخ به سوال ذهنی است، پر کردن شکاف ذهن است. در مثال ساده می توان این گره ی ذهنی را به گرسنگی و پرشدن شکاف را به غذاخوردن تشبیه کرد.
بسیاری از کارهای روزمره را می توانیم با گشودن و پر کردن شکاف های مختلف قصه توضیح دهیم.
اگر نتوانیم چیزی را که مخاطب مان می خواهد تعریف کنیم؛ نمی توانیم شکافی در قصه باز کنیم. وقتی هم شکافی در قصه باز نکنیم، دلیل برای جذب شدن به ما ندارند، چون سوالی وجود ندارد که به گره گشایی نیاز داشته باشد. تشخیص چیزی که مشتری می خواهد و نشان دادنش در پروژه های بازاریابی مان، در قصه شکاف ایجاد می کند.
اشتباهی مهلک وجود دارد که بسیاری از سازمان ها ددر تعریف نیاز مشتریان شان مرتکب می شوند؛ مخصوصا در کسب و کارهای ما نیز این اشتباه بسیار تکرار می شود و آن این است که آن را در یک نقطه ی کانونی خلاصه نمی کنند. ما تا زمانی که رویای خاصی را تعریف نکرده ایم؛ نباید شکاف های متناقضی به برنامه ی کاری برندمان اضافه کنیم.
بسیاری از برندهای متنوع با همان مشکلی دست به گریبان اند که بسیاری از فیلمنامه نویسان تازه کار را از پا در می آورد: قصه را با آب بستن به رویای قهرمان و ایجاد بلندپروازی های زیاد شلوغ می کنند.
در جریان کاری خود بای برای کل برندتان برنامه ای تهیه کنید، باید بر روی رویای ساده ای تمرکز کنید و بعد همزمان با طراحی روش های تبلیغاتی برای هر بخش یا حتی محصولتان می توانید چیزهای دیگری را که مشتری می خواهد، در پی رنگ های زیرمجموعه ی طرح اصلی تان تعریف کنید.
به زبان ساده باید بیتوانید تعریفی ساده و معقول از نیاز مشتری خود ایجاد کنید؛ به این ترتیب خواهید دید که مشتریان شما و خوانندگان مطالب و کتاب های شما به طرز باورنکردنی مشتاق تر و خوشحال تر خواهند بود.
در ادامه مطالب زیر هم شاید برایتان جالب باشد: